سخنی دوباره با افرای بهتر از جانم

ساخت وبلاگ

افرای زیبا، مهربون، باوقار، متشخص و نازنینم. اگر می بینی که دیگه چیزی نمی نویسم به این دلیله که دیگه دل خوشی ندارم. آخر باور ندارم این افراهای دروغین که به من پیام می دهند واقعی باشند و من هر روز و هر لحظه به این وبلاگ نگاه می کنم تا پیام افرای واقعی و عزیزتر از جانم رو ببینم و حالا که می بینم با این نشانی که بهم می دی افرای واقعی من هستی بدان که تا زنده هستم دوستت دارم و دلم برای تک تک خاطراتمون تنگ شده و لحظه لحظه دیدارها و عشق بازی های خودمون رو به یاد دارم و با آنها زنده هستم. بدان که تا زنده هستم در قلب و روح و تار و پود منی و هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و هرچیزی که اینجا می نویسم فقط و فقط و فقط به عشق توست. پس تمنا می کنم من رو از حال خودت بی اطلاع باقی نگذار و هر از گاهی هر وقت که تونستی بیا و بهم پیام بده تا باز هم به عشق تو زنده بمونم. زندگی من وحشتناک تر از آنی است که تو فکر می کنی و هرگز در زندگی خودم غوطه ور نیستم چرا که این زندگی برای من جز بدبختی و نکبت چیزی نداره و فقط این تویی که منو با یاد و خاطراتت زنده نگه داشتی. دوستت دارم ای یگانه معشوق و محبوب من. تنهایم نگذار که تنهایت نمی گذارم و بوسه بر خاک پای خاطرات تو می نهم و به امید تو زندگی می کنم. بهتره این شعر فریدون مشیری رو به همین خاطر تقدیم به تو کنم ای کسی که زندگی بدون تو برام سخت شده است

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری

گوناگون...
ما را در سایت گوناگون دنبال می کنید

برچسب : سخنی,دوباره,افرای,بهتر,جانم, نویسنده : bluelovera بازدید : 99 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 8:59